در گوشهای از خانهی محمد روشن و شکوه ادارهچی – که همچون بوستان متن و کتاب است در قلب پایتخت- این تابلوی رنگ روغن، در ارتفاعی نامعمول، قرار گرفته است؛ کار حبیب محمدی، نقاش محبوب و بداقبال گیلانی، در سال سی و دو. شکوه خانم میگوید: «منظرهی باغ محتشم رشت است قبل از اینکه پارک شود.» دوست رند و حافظشناس استاد میگوید: «بدهید برایتان بفروشم! شاید بخرند!» شکوه خانم میگوید: «ا ایتا ممدشینه. خیلیم اونه دوست دره.» رند حافظشناس البته گیلکی بلد نیست. زیر نگاه متعجب و ناراضی استاد جمع شده و منتظر جواب است. استاد میگوید: «با بنده شوخی میفرمایید؟ این تابلو مگر چه آزاری به ما رسانده؟» بعد هم بلند میشود و میرود تا از کتابخانهی اتاق کارش، کتاب دیگری بردارد (همهی ساعات محضر او تشکیل شده از سکانسهای مشخص و مجزایی که با محوریت یک کتاب از هم تفکیک میشوند)… من اما جلب جزییات ساده و سرخوشانهی تابلوی حبیب محمدی شدهام و به این فکر میکنم که چقدر رونق هنر نقاشی در گذشتهی شهرهای بزرگ گیلان، به خریداران فرهیخته و هنردوست آن سامان وابسته بوده است؟ آیا خالی ماندن دیوار خانهی مردمان امروز از آثار اصل نقاشی، یکجور پسرفت فرهنگی نیست؟ چه بلایی سر گیلانیهای دوستدار فرهنگ آمد که قابهای گوبلن و احجام پلاستیکی و آثار فلهای کارخانجات چین را به هنر اصلِ هنرمندان شهرشان برتری دادند؟… استاد با کتاب اسماعیل فصیح بازگشته است. «زمستان شصت و دو را اخیراً خواندهاید عزیزان من؟»
محمد روشن
