دیرزمانی سر «مـُل» مأوای آدمهای انزلی بوده است (زندهها و مردهها)؛ همانجا که دل ِشهر در باریکهای سنگی به دریا میزد و امواج آب، عاشقانه بر تنش میکوبید؛ جایی که بچهها کنار سنگهای سیاهش شنا آموختند و پدرها وعده غذایی از آب گرفتند، بی منّت و حسد؛ قرارگاهی برای عشّاق دیروز که در پستوی خانهشان جای چیزهای دیگری بود. فضایی بهغایت محبوب و ساده و بیرقیب که امروز، زندههای شهر را پروای تماشای مرگ سریعش نیست (چطور موجشکن میتواند بدون «موج» زنده باشد؟). ولی شاید برای مُردهها که از غمهایی چنین درگذشتهاند و از منظری دیگر به آنچه دوست داشتهاند مینگرند، هنوز تکّه سنگهای رنجور «مـُل»، جای نشستن باشد. گمانم از همین بود که وقتی دیروز از پلّههای آخر بلوار انزلی پایین میآمدم، مرحوم احمد عاشورپور را در مسیر «مـُل» دیدم. احمد آقا پیراهن چهارخانهی روشنی پوشیده بود با شلواری به رنگ قهوهای ِصندلیهای هتل تهران. مثل همیشه بلندقامت و ستبر و سرکشیده بود. آرام و غرورمند امّا بی تکبّر. باد که آمد، دست به موهایش کشید که جعد نرمی داشت و گویی سالها بینیاز از مراقبت مانده بود. یکلحظه به دستهای باریک و خستهاش خیره شدم. نقشهی چروکخوردهای پُر از لکّههایی که انگار مسیر خاطرههایی سخت و عمیقاند. همینکه خواستم به چشمهایش بنگرم، نگاهش به سمتم چرخید و ناخودآگاه چشمم به زیر افتاد! که کاش نمیافتاد و آن چشمهای نافذ و درخشان را که سه سال پیش گم کردیم، یکبار دیگر میدیدم. در ثانیهای پشیمان شدم و دیده بازگرداندم، امّا دیگر نبود. در جای خالیاش منظره موجشکن در دور بود؛ بی موج؛ با خط افقی که یکعمر دریا دیده بودیم و حالا انبوهی از سنگهای بیشکل مینمود. صدای استاد به ذهنم دوید وقتیکه میخواند «این شهر خاموشان…». سرد شدم، و برای نوشتن «سوگوارهای برای او»، بی اشتیاق. برای احمد عاشورپور نمیتوان گریست. نباید گریست. نه اینکه خیال شکرینش، اشک بر چشم ننشاند (که مینشاند)؛ ازیرا که او مردی ست که یکعمر بر راه و جانش سنگ ریختند تا از «امید» ناامید باشد و نشد. همیشه سرش را بالا گرفت و چشمها را مستقیم به خورشید دوخت. به قول خودش: وقت نداشت برای مردن. وقعی نمیگذاشت بر تلخی و غم. گرچه در همهی سالها نصیبش از شور و صداقت و تلاش، بیمهری و خوندل بود. هماره قدر ندید و بازداشته شد؛ امّا نیفتاد. برای من ِ پس آمده از دوران برنایی استاد، که هم چند دهه بعد شیفتهی صدای مخملین او شدم و هم یکسره بر مقصدی که در بیرون ِهنر دنبال میکرد بیاعتقادم، تفسیر ِآن امیدمندی و شور ِپیچیده در رنجهای بسیار، سخت دشوار است. راز آن دُر کجاست؟ هنوز نمیدانم. انگار در انتظار موجی نشستهام تا صدف بیاورد، در جزیرهای که موج ندارد.
نقاشی: ابولحسن محمدرضایی