داخل که شدیم از بالای راهپله صدای گنگی از موسیقی به پایین ریخت. از پاگرد گذشتیم و چهره پیرمردِ نشسته به انتظار، بغض را دواند توی گلویم. در ورودی باز بود و صندلی او درست رو به در!