من در شهری لمیده در میان درختها و رودها و آبگیرها بزرگ شدم. انزلی، لطفِ طبیعت بود. دستهای سخاوتمند طبیعت مدام بر شانهی ما بود. هیچ روزی بدون معاشرت با او نمیگذشت. همهجا و همهوقت حی و حاضر بود. زنده بود.
من هیچوقت به مدرسه علاقه نداشتم. هرچند به قول معلمها همیشه درسم خوب بود و همهی آن نمرات عالی که تلاشی برایشان نکرده بودم، بیزاری مرا بیاعتبار میکردند.