ظهر روزی گرم در تابستان ۸۶ بود. با عادل بیابانگردِ شاعر و تورج خامنهزادهی عکاس، به قصد دیدار و مصاحبه برای ماهنامهای که آن زمان سردبیرش بودم، میهمان استاد عاشورپور شده بودیم. پدر موسیقی نوین گیلان و احیاگر نغمههای ازیادرفته گیلکان، در عمارتی قدیمی در خیابان میرداماد تهران زندگی میکرد. داخل که شدیم از بالای راهپله صدای گنگی از موسیقی به پایین ریخت. از پاگرد گذشتیم و چهره پیرمردِ نشسته به انتظار، بغض را دواند توی گلویم. در ورودی باز بود و صندلی او درست رو به در! همانجا دانستم این انتظار و بیقراری او برای دیدار آدمهایی که از شهر محبوبش آمدهاند، تصویری است که تا آخر عمر رهایم نخواهد کرد. او همان آقای عاشورپور عزیز بود که آوازش آرامترین آواز جهان است؛ صدایی مثل قطاری از ابر، مداوم و خیالانگیز. ما را که دید سریع و به سختی ایستاد. همچون استقبال از مسافرانی دیرآشنا، گرم گرفت به روبوسی. خانم پرستار گفت: «از صبح منتظر شما هستند»؛ موج بزرگی مرا از ساحل آنجا کند و به عمق آب برد. روی تابلویی بر دیوار به نستعلیق نوشته بود: «من ندارم وقت مردن»… نشستیم. از انزلی پرسید و همانطور که به خیسی توی چشمهایش خیره بودم، سخن را به یاد از گذشتهها رساندم. ولی انگار در کنار قایقبان ایستاده بودیم و به قایق خاطراتی اشاره میکردیم که در دریای مه گم شده بود. یادآوری برایش سخت بود، خیلی سخت. موسیقی اتاق ربطی به آثار او نداشت. معلوم شد انتخاب پرستار است و آقای عاشورپور هیچ اعتراضی برای شنیدن هرروزه آن نمیکند. پرستار گفت: «این نوارها را از خانهام آوردهام. آقا موسیقی را دوست دارند.» انگار بر قله ایستاده بودیم و میگفت «این کوه است!» پرسیدم نوار آثار خودشان را ندارید؟ گفت: «نه.» آقای عاشورپور به میز روبهروی ما اشاره کرد و گفت: «شما این میوهها را شرمنده کردید!» تعارفش هم خاص بود. عادل زبان صحبت را به گیلکی برد و در چهره استاد لبخند نشست. تا به حال ندیده بودم کسی اینچنین از شنیدن آوای گیلکی مشعوف شود و توی چشمهایش این شعف عجیب موج بزند. اگر زبان برای ما وسیله و ابزار کشف و ارتباط بود، برای او مام بود؛ موسیقی بود. آن زمان نمیدانستم این دیدار آخر است. دلم میخواست آخرین دیدارمان در هوای مرطوب انزلی باشد، روی مُل، یا عرشهای مثل آن کشتی شکسته که دیگر نیست، یا کوچههای فراموش شده غازیان، یا روی پلههای بنای موزیکجیگا که استاد عاشورپور سالهای سال آرزو داشت آنجا بایستد و برای مردمی که فقط برای موسیقی جمع شدهاند، آواز بخواند. اما نشد. نمیشود هیچوقت.
آروین ایلبیگی