دهساله بودم که ابوالحسنخان محمدرضایی، معلم نقاشیام شد. دو روز در هفته، روی چهارپایه چوبی دکان کوچک نقاشیاش مینشستم و آبرنگ میآموختم. برایم نقاشی فراتر از سرگرمی بود. یکجور ابزار اثبات هویت بود، راهی برای شبیه شدن به پدر که خط بینظیری داشت و طراح خوبی بود. «نگارخانه محمدرضایی» در مرز شنبهبازار و بلوار رؤیایی شهر قرار داشت. صبحها با مادرم به آنجا میرفتم و بعد از یکی دو ساعت نقاشی، به کتابخانه محل کار مادرم برمیگشتم. در راه، رستوران آندرانیک هم بود که چند تابلوی بزرگ رنگروغن از محمدرضایی را بر دیوار داشت. من محو تماشای اثری میشدم از «مُل» انزلی در لحظهای که موجهای سهمگین بر تن سنگهای سیاه میخوردند و قطراتشان توی هوا میپیچید. آن رئالیسم شاعرانه و سترگ، جذبهای داشت که جان کوچکم را جادو میکرد. دلم میخواست ساعتها و روزها همانجا بایستم و نگاهش کنم. آقای محمدرضایی اما هیچکدام از این رنگروغنها را داخل آتلیه خودش آویزان نمیکرد. آتلیه در تسخیر آبرنگ بود. انگار رنگروغن برای دل مردم بود و آبرنگ برای دل خودش؛ جان او به آن دیگر رنگهای خیس و آرام و گریزان از حاکمیت نقاش، آمیخته بود. از پس اینهمه سال هنوز هم میتوانم آن بوی مطبوع و ملایم رنگهای آبرنگ پراکنده در آتلیهاش را که با بوی چوب و کاغذ و محیط اطراف آغشته بود، حس کنم؛ و صدای آهسته و خوشآهنگ معلم نقاش را بشنوم که از قانون رنگهایش پیروی میکرد و هیچگاه خیلی بلند نمیشد. ابوالحسنخان در جوانی به آلن دلون شباهت داشت و به خوشقیافگی و خوشپوشی شهره بود. به گیلکی و فارسی شعر میگفت و در دوران رونق تئاتر انزلی، یکی از بازیگران محبوب شهر بود. بعدتر همه را به نفع نقاشی کنار گذاشت و عصرها مقیم این دکان نقاشی شد. بیرون دکانش درخت تنومندی بود با تن قهوهای سوخته و اندکی خمیده به سویی. مهمترین سوژه من بود. کشیدن درختها را دوست داشتم و غایت کار نقاشی در نظرم این بود که درختها را خوب بکشم!…
حالا آقای محمدرضایی از آن آتلیه خاطرهانگیز به خیابان متروپل غازیان رفته است اما درخت محبوب من هنوز همانجای قبلی ست؛ اغلب، شاخههایش را میبرند و تنهای میماند سالخورده و تنها در خیابانی که بیشتر درختهایش افتادهاند! آقای محمدرضایی دیگر به پرکاری جوانی و میانسالیاش نیست. فقط آبرنگ میکشد و یکی از استادان بزرگ آبرنگکار ایران محسوب میشود… ۲۹ بهمن زادروز اوست. بر ما مبارک!
Photo by me