من در شهری لمیده در میان درختها و رودها و آبگیرها بزرگ شدم. انزلی، لطفِ طبیعت بود. دستهای سخاوتمند طبیعت مدام بر شانهی ما بود. هیچ روزی بدون معاشرت با او نمیگذشت. همهجا و همهوقت حی و حاضر بود. زنده بود.
شهر، باریکهای قشنگ بود، نشسته بر دامن تالاب و پاگشوده بر کرانهی دریا. همهچیز، موزون و متناسب و بهاندازه. آرام و بیتشویش. سالهای اول در مجاورت سیمتری و سپه و تن پر رونق شهر گذشت. در هفت سالگی، پدرم خانهای در آنسوی رودخانه (در جزیرهی مرکزی شهر) ساخت. جابهجا شدیم. باغ زیبای واحدی، با درختان انبوه و سایر گیاهان شوریدهحالش، دنیای من شد. معنای زندگی را از درختهای ساکت و بلند آن باغ آموختم. از وهم و تاریکی غروبهایشان؛ از طراوت و خیالانگیزی صبحها؛ از گیجی و خستگی ظهرهایشان. آنقدر که روبروی «درخت» نشستم و به تک تک جوارح و جزئیات و حرکاتش نگاه کردم، به آدمها نکردم. از او آموختم «آرام بودن» چگونه است و «بینیاز» بودن یعنی چه. فقط از او؛ وحشیترین آموزگارم! من بچهی صامتی بودم و او حتی کمحرفتر از من بود. بهترین رفقا شدیم.
در اواخر نوجوانی فهمیدم آن ساختمان بیهمسایه و کوچکی که وسط باغ ساختهاند و بر بالایش نوشتهاند «بنیاد مستضعفان…»، بیخودی آنجا نیست. چند سال بعد، با یک آگهی در روزنامههای وقت، تمام باغ را تکه تکه کردند و فروختند. مدام صدای اره برقی میآمد و هر روز صبح تعدادی درخت را به گورستان میفرستادند. از همهجا خانههای کج و معوج و بلند و کوتاه رویید. باغ واحدی تمام شد و فهمیدم که دنیا جای آرامی نیست. «بنیاد»گرایان ترسناک نبودند. اجنبی هم نبودند. هیچکس از آن سوی مرزها و آن طرف آبها نیامده بود. مستضعفها نیز خود ما بودیم. همین ما که ضعفمان را به خنجری مرگبار بدل کردیم و آنقدر بر جانِ نحیف مادرِ شهر فرود آوردیم تا جان دهد… انزلی بدون طبیعتش مرده است. از مرده، نمیتوان آموخت.
آروین ایلبیگی
* گیلکها واژهی «جان» را به جای «تن» به کار میبرند. نخواستم گیلکی فکر نکنم.