مدرسه

2018-10-22
1 min read


من هیچ‌وقت به مدرسه علاقه نداشتم. هرچند به قول معلم‌ها همیشه درسم خوب بود و همه‌‌ی آن نمرات عالی که تلاشی برایشان نکرده بودم، بیزاری مرا بی‌اعتبار می‌کردند. در تمام ساعت‌های کلاس، دلم می‌خواست جای دیگری باشم. دوست داشتم مثل عصرها، یکه و تنها در میان درختان باغ واحدی انزلی بگردم و جهان طبیعت را کشف کنم؛ یا بی‌آنکه اجباری بالای سرم باشد کتاب‌های خودم را بخوانم. مادرم کتابدار کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود و ما -ناگزیر- میان کتاب‌ها بزرگ شدیم. منِ بیزار از مدرسه، عاشق کتاب‌های علمی و تاریخی کانون بودم. نمی‌فهمیدم چرا وقتی کتاب‌هایی به آن خوبی هست، مجبوریم صفحات خسته‌کننده‌ی‌ کتاب‌های درسی را ورق بزنیم و زمانی را که می‌شود صرف خواندن کتاب‌های بیشتر و بیشتر کرد، برای حفظ کردن واژه به واژه‌‌ی جملات هدر دهیم. در گوشه‌ی آمفی‌تئاتر کانون، اتاق کوچکی بود که کتاب‌های حذف‌شده از قفسه‌ها را در آن نگه می‌داشتند. کتاب‌هایی قطور با محتوایی دشوارتر از فهم کودکان که معلوم نبود چه کسی دستور حفظ جانشان را صادر کرده است. سرگرمی‌ام قایم شدن در آن اتاق نمور و خواندن کتاب‌های تاریخی ممنوعه بود. بعد از کتاب،‌ نوبت فیلم‌های نگاتیوی کانون می‌رسید. سازدهنی، عموسبیلو، انیمیشن‌های کانون و فیلم‌های عجیب و غریب روسی که هیچ ربطی به برنامه‌های کودک تلویزیون نداشتند. چرا مدرسه اینقدر از جهان تصاویر خیالی دور بود؟ کانون پر از قرمز و زرد و رنگ‌های گرم بود و مدرسه انباشته از قهوه‌ای و سربی و خاکستری سال‌های جنگ. در ذهنم معلم‌های خسته و کم‌حوصله‌‌ی مدرسه را با مربیان پرشور و هیجان‌ کانون مقایسه می‌کردم و نمی‌‎فهمیدم چرا باید جایی باشیم که خوش نمی‌گذرد! شاید فقط چند بار این شرایط تغییر کرد و مدرسه جذاب شد. یکی‌اش سال سوم راهنمایی بود که جای معلم ریاضی را کسی گرفت که معلم رسمی نبود. مرد جوانی بود با ظاهری غیرمعمول و خلقیات عجیب. کتاب درسی را کنار گذاشت و به سبک خودش درس داد. نیم ساعت آخر هر کلاس، مسئله‌ای بسیار دشوار می‌نوشت و برای حلش مسابقه می‌گذشت. خوب یادم هست چطور از شدت هیجان و فعالیت مغزی حل آن مسئله‌ها کیفور می‌شدم و لذت عمیق ریاضیات، وجودم را پر می‌کرد. بیشتر بچه‌ها از سختگیری‌های او می‌نالیدند اما من تمام مدرسه را به امید آن نیم‌ساعت‌های پرشور سپری می‌کردم. بعد از چند ماه – به دلیلی که مثل همیشه به بچه‌ها مربوط نبود! – عذر آن معلم ناکوک را خواستند و فرد دیگری آمد که شبیه مابقی کارمندان سازمان آموزش و پرورش بود.
می‌دانم رابطه‌ی شکرآبِ من با مدرسه قابل تعمیم به دیگران نیست، ولی به جد معتقدم جفایی که سیستم آموزشی ایران در حق نسل‌های مختلف آورده، ریشه‌ی بسیاری از ناهنجاری‌ها و مشکلات اجتماعی ماست. سال به سال مدرسه از واقعیت‌های جامعه فاصله گرفت و به آموزش چیزهایی دل بست که ما به ازای چندانی در خانه و خیابان نداشتند (دستکم در بعضی مناطق ایران). دستگاه آموزش پرورش شد ماشین تکثیر موجودات بی‌علاقه و ناتوان از خلاقیتی که هیچ‌ کاری نداشتند جز حفظ کردن انبوهی از جملات تجریدی و دوازده سال انتظار کشیدن برای بلعیده شدن در دهان متعفن هیولای کنکور. همین.

یکی از عادت‌های کودکی که هنوز با من مانده، علاقه به عکس‌های نور خورده در اثر ایراد دوربین است؛ و این عکس هم یکی از آن‌هاست.

آروین ایلبیگی