خوشترین توصیف رشت را از زبان اکبر رادی شنیدهام در مواجهه با پرسشگر کتاب مکالمات. خاطرات نوستالژیک گیلهمردی است که فقط یازده سال در رشت بود و پنجاه و هفت سال با رشت در بیرون رشت زندگی کرد. خوابیدن زیر سقف «نوستالژی» خوب نیست؛ اما مگر رشت و همهی شهرهای گذشتهآبادِ گیلان، بجز «نوستالژی» چه برایشان مانده است؟
«باغ سبزهمیدان برای ما همیشه لطف دیگری داشت که مرکز شهر بود و زیر میلههای شرقی آن پیراهنهای زنانهی لهستانی حراج میکردند که رنگارنگ و تمام دست دوم بودند و ما در آن هفت و هشت سالگی نمیدانستیم حکمتشان چیست. فقط چند سالی بعد سکه افتاد و دانستیم که اینها پیراهنهایی بودند که صاحبشان به «آشویتس» و «تربلینکا» و دیگر اردوگاههای مرگ رفته و مبدل به خاکستر شده بودند … از باغ سبزهمیدان تا ساعت بلدیه، خیابان شاه بود. آن روزها در نگاه سودایی من این خیابان چقدر طولانی و آن باغ چه باشکوه و بزرگ مینمود! آن باغ پر خاطره، شبهای تابستان تبدیل به گاردن پارتی میشد که در ضلع غربی آن موزیک مینواختند و زنان و کودکان در میان درختان بلندِ کاج و فانوسهای مهتابی گردش میکردند. ما در بوی ملایم ریگهای شسته و بنفشهی وحشی پشت میزها کوچک پاکیزه مینشستیم و بستنی ثعلبی با شربت توت فرنگی میخوردیم. ترنم شورانگیز آکاردئون از دور یادم است. شعلههای نقرهای ستارگان در مه نیلی شب و خنده ملوس و هالهی دور چشم سیاه زندهی آبی. بیرون که میآمدیم، چرخی در خیابان شاه میزدیم که شبها منظرهی بدیعی داشت: کافه قنادی نوشین که قسمت کافهاش محفل مردان و زنان فرنگیمآب شهر بود. میوه فروشی اللهوردی با تابلوی زیبای حبیب محمدی (باغی و باغبانی و گلابی تنومندی به کولش) که ویترین خود را با برگ و میوههای نوبرانه تزیین میکرد و فیالواقع بوتیک میوههای فصل بود. سینما «مایاک» با فیلمهای ماریا مونتز، هتل ساوُی، قرائتخانهی ملی، میدان بلدیه و عمارتهای چند اشکوبهی روسی و گلباغش و کمی پایینتر، تماشاخانهی گیلان و «سالوس» مولیر (تارتوف) و دختران و پسرانِ شیک پوش و آلامد که در پیادهروی خیابان با تأنی قدم میزدند… خیابان شاه با این منظره، مخصوصن در صراحت رنگهای شب، حال و هوای غریبی داشت و به طرز رازگونهای درون مرا سرشار از بداهت و آهنگ و تصویر میکرد … بس کنیم!»
وصف رشت
