بعضی آدمها انگار برای برهمزدن قواعد زندگی متولد میشوند؛ همان قواعد چرند و مزخرفی که زندگی را شبیه داستانهای پاورقی مجلههای قدیم و روزمرگیهای تصویریِ ماسیده بر توییت و پست و استوری آدمهای جدید میکند؛ زندگیِ جاری در باریکهها.
احمد نوریزاده، پسرک بیدفاع خیابان متروپل، مرد نامدار فرهنگ ایران و ارمنستان، پیرمرد عزلتنشین آسایشگاه کهریزک، یکی از آن آدمها بود. اینکه چگونه میشود آنطور رنج گرسنگی و محرومیت کشید و آنچنان به مبارزه با سختیها برخواست و از تمام موانع پرید و جان را به بال شعر و سخن پرواز داد و اینچنین بر زمین افتاد و تکه تکه شد، داستانی تلختر از تراژدی است. تو گویی این احمد، نه معاصر ما، که پریزادهای بیسلاح در عالم اساطیر است که با رنج میبالد و بی هیچ موهبتی از جانب خدایانِ ممسک، جان لاغر خویش را از درهی تاریکی بیرون میکشد. اما هنوز کام از بخت خویش برنگرفته و کامیاب روشنایی نشده، با نیزهی زهرآگین دیو امراض، به دیوار جهان دوخته میشود تا پس از روزها و هفتهها و ماهها رنجِ تن، تمام شود.
مرگ، قاعده است و گریزگاهی در مسیر آن نیست. آنچه پهلوان را بر سرنوشت میشوراند و پیروزش میکند، انتخاب روشن او در دوگانهی مبارزه کردن و مبارزه نکردن است. پسرک بیدفاع خیابان متروپل، مبارزه را انتخاب کرده بود. و همین او را بس.