آدم‌ها

بهمن صالح‌‎نیا

بهمن صالح‌‎نیا

کمتر کسی هست که نداند بهمن‌خان صالح‌نیا با «ملوان»اش چه تأثیری بر فوتبال ایران گذاشته است. تیمی که او بنیان گذاشته، سرشت اجتماعی یک شهر را تغییر داده و آوازه‌‌ی مهمترین بندر شمالی ایران را با نامی که پیش از او وجود نداشت، بر سر زبان‌ها انداخته است.

ابوالحسن‌ محمدرضایی

ابوالحسن‌ محمدرضایی

ده‌ساله بودم که ابوالحسن‌خان محمدرضایی، معلم نقاشی‌ام شد. دو روز در هفته، روی چهارپایه‌ چوبی دکان کوچک نقاشی‌اش می‌نشستم و آبرنگ می‌آموختم. برایم نقاشی فراتر از سرگرمی بود.

قطار ابر

قطار ابر

داخل که شدیم از بالای راه‌پله صدای گنگی از موسیقی به پایین ریخت. از پاگرد گذشتیم و چهره پیرمردِ نشسته به انتظار، بغض را دواند توی گلویم. در ورودی باز بود و صندلی او درست رو به در!

اصغر کهن ‌قنبریان

اصغر کهن ‌قنبریان

دهه‌ی شصت بود؛ یخ‌های نشسته بر زمینِ فرهنگ به آرامی آب می‌شد و نهال اصلی تئاتر آماتوری انزلی، در دستان او بود.‌ «تئاتر» عشقی بود که سال‌ها پیش‌تر مریم فرخ‌نیا در دلش نهاده بود.

علی سبیل

علی سبیل

مرحوم علی اقلیمی (علی سبیل) از آن نسل صیادان انزلی بود که برای تفریح و لذت شخصی به مرداب نمی‌رفتند. حاصل کارشان هم یکجور صلح و مدارا با طبیعت بود. این عکس عجیب روایت می‌کند که چطور گرازهای وحشی و اهلیت‌ناپذیر جزیره‌ی شیلات، برای قدری غذا و مهربانی از دستان پیرمرد، به استقبال قایق او…

جواد صالح‌نیا

جواد صالح‌نیا

مرحوم جواد صالح‌نیا (برادر بزرگتر بهمن خان) و چپ‌پای گلزن و نامیِ تیم فوتبال کلونی انزلی در مصاف با حریف

سیروس طاهباز

سیروس طاهباز

دوم دی‌ ماه، زادروز سیروس طاهباز بود. بی‌آن‌که در انزلی به یادش جمع شوند یا حتی کسی از کوچه‌ای که به نام او باشد عبور کند!

پرستوها، ابی پرنده و دیگر مهاجران

پرستوها، ابی پرنده و دیگر مهاجران

آن‌وقت‌ها پرستو پیام‌آور بهار بود؛ سال‌های کودکی‌ام. آموزگار مدرسه می‌گفت: پرستو تنها پرنده‌ای است که هیچ‌وقت روی زمین نمی‌نشیند؛ مگر برای آب خوردن. گرچه تأویل و تفسیر حرف او را درک نمی‌کردم، برای راستی‌آزماییِ حرفش همه‌جا چشمم به دنبال پرستوهای مهاجر بود. دوستدارشان شدم. از تماشای پرواز بی‌مهیب و اوج و فرودهای سریعشان کیفور می‌شدم….

بی‌مویه و سوگ، برای آنکه چشم بر خورشید دوخت

بی‌مویه و سوگ، برای آنکه چشم بر خورشید دوخت

دیرزمانی سر «مـُل» مأوای آدم‌های انزلی بوده است (زنده‌ها و مرده‌ها)؛ همان‌جا که دل ِشهر در باریکه‌ای سنگی به دریا می‌زد و امواج آب، عاشقانه بر تنش می‌کوبید؛ جایی که بچه‌ها کنار سنگ‌های سیاهش شنا آموختند و پدرها وعده غذایی از آب گرفتند، بی منّت و حسد؛ قرارگاهی برای عشّاق دیروز که در پستوی خانه‌شان…